سال سختی بود. آسمان بی ابر و زمین بی باران شده بود. هر بامداد خورشید بی رحم می‌تابید. هر شام‌گاه ماه بی شرم می‌درخشید. مردم ایل از خنده‌ی ستارگان به جان آمده بودند. گریه‌ی ابر می‌خواستند . از روشنایی ماه و آفتاب بیزار بودند. ابر می‌خواستند، ابر تیره و تار، ابر ظلمانی و سنگین و پیچان، ابر جواهر ریز و گوهر زا....ایل تشنه بود. آب کم‌یاب بود. زمستانی سرد و خشک و دراز عرصه را بر همه تنگ کرده بود. باد شوم جنوب که با ابرهای باران‌زای خاور و باختر کینه داشت شب و روز می‌وزید. شاخه‌های نیمه برهنه‌ی درختان با پوست ترک خورده در تمنای باران آن قدر خم می‌شدند که می‌شکستند. بین بلندی‌های کوهسار که اندک گیاهی داشتند و چاه‌ها و آبش‌خورها که در ته دره‌ها بودند فرسنگ‌ها فاصله بود. گوسفندان و شبانان برای آن که هر دو به نعمت دست یابند از پا افتاده بودند. پا افزار شبانان پاره شده بود. ....
بی آبی بیداد می‌کرد.... یکی از غروب‌های غمگین اسفند بود. ..نامه‌ای محبت‌آمیز از منصورخان  که در آن ایام ایلخانی ایل بود به دست‌ام رسید. ..نوید باران بود. پیش‌گوی کهنه‌کار و هواشناس طایفه‌ ،از راهی دور آمده بشارت و هشدار داده بود که چادرها را اگر در گودی باشند جا به جا کنیم، طناب‌ها را سفت ببندیم، میخ‌ها را محکم بکوبیم و از مسیر سیل‌ها بپرهیزیم. ... هنوز ستاره‌ها بی‌پروا به سرنوشت ما می‌درخشیدند که من و مهمانان‌ام به خواب رفتیم. ساعتی بیش نگذشت که با هلهله‌ی مادر از خواب بیدار شدم و مهمانان را بیدار کردم تا همه با هم نوای فرح‌بخش باران را بشنویم و به آهنگ دل‌انگیز برخورد مرواریدهای زلال و سفید با چادرهای گرد گرفته و سیاه گوش بدهیم.
 
 
 من از روزگار دوردست لالایی و گهواره تا اکنون که دو اسبه به سوی خاموشی می‌روم آهنگی بدین دل‌نشینی نشنیده‌ام. آهنگ ریزش باران بر خاک، بر درخت، بر ظرف‌های پراکنده‌ی مسی، بر پیت‌های حلبی، بر پیر و جوان و بر انسان و حیوان. نه که آهنگ بلکه بانگ با شکوه فتح و ظفر بود. شیپور پیروزی زندگی بود بر مرگ، پیروزی سرسبزی و خرمی بر تیرگی و نومیدی.